سلام عزیزم.
متوجه شدم تمام این ۲ سال، پیامهام شرح حال خودم بودن و جایی برای شنیدن تو نداشتن. برای همین در این فایل برات میفرستم که اگه خواستی، باز کنی و بخونی. نامه خیلی بلندی شد اینبار. در طول چند هفته نوشته شده. پس خیلی منظم و با یک لحن نیست. حرف تکراری هم زیاد داره. چیز جدید نیست. هربار ی غلطی میکنم، بعدش برات مینویسم. اینم همونه. اگه نخونی هم اشکالی نداره. فدای سرت.
خیلی دعوا کردیم. اینبار فرقش اینه که سرم به سنگ خورد. من اون شب آروم بودم. تو اسنپ که میومدیم آروم بودم. برگشتنی آروم بودم. ی کوچولو حس رضایت داشتم حتی. و همین حس من رو کشوند روانکاوی. به آقای روانکاو گفتم: من خیلی خشمگین شدم، ولی هیچ وقت حس رضایت نداشتم. این “رضایت” تو کت من نمیره. من حتی دعا که میکنم و پیش خدا از خودم گلایه میکنم، با خودم میگم: چی میگی؟!!! تو که در کمال آرامش کردی اون کارا رو 😔
آره آروم بودم چون گمان میکردم تموم شد. جر و بحث و فکر اضافه تموم شد. سروکله زدن با دختری که همش به من القا میکنه خودشم نمیدونه چی میخواد تموم شد.
یواش یواش فهمیدم که: نه تموم نشده. فهمیدم دوست داشتنم تموم نمیشه. فهمیدم همون آرامش هم کاذب بود. اون رضایت، ی حس طبیعیه حین خشمه. فهمیدم دیگه بسه. دیگه هرگز نباید اجازه بدم اون حس بیاد سراغم. و خدا شاهده تا وقتی مطمئن نشدم، تنها میمونم.
کارای زشتم از سر فشار بود. گاهی منم فهمیده نشدم. مثل بحث خواستگاری، ماشین، سرویس تنیسی، لباس، کیک و …
۲ سال میگفتی سرویس تنیسی میخوام. با پا دردی که داشتم، تمام مغازههای بازار رو گشتیم. و آخرش گفتی اون مدل تنیسی رو نمیخوای. فقط تصور کن چ حسی داشتم. خدا شاهده از این خشمگین نشدم. اما مرور این رفتارات با خودم، و تکرار مداومش از سمت تو، من رو میکشوند به دعوای ذهنی.
مثلا شب آخر قبل از دعوا، پشت تلفن هی میگفتی: من نمیخوام با تو ازدواج کنم. گمانم ۶ بار یا ۷ بار گفتی، تا من جوش آوردم. حالا منی که از بعضی رفتارات راضی نیستم، تو ذهن خودم هم که دعوا کردم باهات، سناریوی جدایی هم که آمادهست، تو هم که همش تهدید میکنی به جدایی. خب پس جدایی رو کلید میزنیم، و میشه مثل هربار …
این عبارت بالا خلاصه همه دعواهای ماست. فرداش برات نوشتم: پشیمونم ولی چارهای نبود. آره در اون لحظه، با اون همه فشار، با اون همه حس ضد و نقیض که از تو گرفتم، چارهای نبود. نوشتم که، حتی حس رضایت داشتم …
رفتی مشهد … همون موقعها نزدیک بود سر فاکتورها، برم مشهد. هی دعا میکردم من رو بطلبن. فهمیدم رفتی کلی گریه کردم. هم دلم شکست که نرفتم، هم خوشحال شدم که رفتی.
گفتی منو سپردی به خدایی که سرش تو رو اذیت کردم. روزای سختی بود شیدا. منم رفتارای بدی داشتم. ولی همون زمان پای هم وایسادیم. برات دعا میکردم. گریه میکردم. دوست داشتم. آخرش هم که از تصمیمت راضی بودی. گاهی غر میزدی ها 😬 ولی وقتی حالت خوب بود راضی بودی بخدا !!! از همون دعاهام کلی تعریف میکردی 😁 خلاصه دعام کن.

باز در پیامت گفتی: هرچی داری از من داری. آخه بالام من چی دارم اصلا؟ 😁 دقیقا روز قبل خواستگاری تو پارک لاله صحبت کردیم که این مدل حرفات اذیتم میکنه. و اون موقع من رو میبرد به دعوای ذهنی. الان اما تلاش میکنم درک کنم. اون جمله معناش اینه: علی این من بودم که پات وایسادم و فشار آوردم تا کارت رو عوض کنی و ماشین بخری. جواب منم اینه:
ها دمت گرم 😍 اگه تو نبودی هنوز تو شگرد حمالی میکردم 😑
اینا توجیه نیست. فقط شرح حاله. میدونم تو هم سختی کشیدی و شب آخر همه چی فرو ریخت. یادمه گفتی: علی پناهم باش، همیشه پیشم بمون و … . سعی کردم درک کنم اون شب آخر چه حالی داشتی: حیرت! سرگشتگی. کسی که نمیدونه از کجا خورده 😔
شیدا این مدت خیلی با هوشمصنوعیها چت کردم. واقعا کمکم کردن. به تو هم پیشنهاد میدم حرفات رو صریح بنویسی براشون. مخصوصا chatgpt چون حافظه داره خیلی خوب جواب میده. اینا رو گفتم که بگم: حتی اینا هم فهمیدن که ما عاشق هم بودیم و عشقمون واقعیه.
راستش روم نمیشه تو چشات نگاه کنم یا باهات حرف بزنم، ولی با جرات میگم: عاشقت بودم و هستم. شبی که تو پژوهشکده جلوت زانو زدم و مقنعهات رو بوسیدم، پر از تعارض بودیم. پر از مسائل حل نشده. پر از تردید. ولی اون اتفاق قشنگ افتاد. ما وایسادیم. هرچی شد وایسادیم و واقعا زیبا بود. یا شبی که انگشتر نقره رو انداختم دستت. اصلا سینمایی بود برای من. خیلی قشنگ بود رابطهمون. فقط بلد نبودیم تعارضات رو کنترل کنیم …
به هر نظر بت ما جلوه میکند لیکن
کس این کرشمه نبیند که من همینگرم
اینا رو نمیگم که تهییجت کنم یا فضا رو احساسی کنم. الان درک میکنم از من متنفر باشی، یا مرور خاطرات برات دردناک باشه. حرفم اینه: نگو چیزی بین ما نبود. نگو یادت نمیاد چه حسی داشتیم. لطفا نگو چرا نمیدونی به من علاقه داشتی. چون با هم ساختیم. و خودت راضی بودی و شکر میکردی. عشق ما واقعی بود.
فهمیدم وقتی بیدفاعم، خیلی خشمگین میشم. الان درک میکنم که چرا با خشم جوابم رو دادی. تو هم بی دفاع شدی … آخ شیدا …
من فهمیدم باید اول خودم امن باشم تا بتونم پناه تو باشم. چرا همیشه باید ی اتفاق بد بیافته تا من بفهمم 😔
روی گوشیم ذخیره کردم:
“آرامشم میراث جدائیه. باید حفظ شه.”
اره شیدا من آرومم. با این که گریه میکنم، دعا میکنم. دلتنگتم، گاهی سینهام میسوزه. گاهی بیتاب میشم. یهو بیاختیار گریه میکنم. ولی ذهنم آرومه. باید آروم بمونه. برای خودم لازمه. و برای تو هم. پس اگه اگه اگه، روزی به هم برگشتیم، باید روزی باشه که مطمئن باشیم درک متقابل شکل گرفته و آرامشمون بیشتر و بیشتر میشه. همونجور که عشقمون هرروز بیشتر میشد. خدا کنه اون روز زودتر برسه …
البته اینا حدیث نفس منه. حتما تو هم حرفها و نکات زیادی داری. امیدوارم فرصت بشه بشنوم.
شیدا دلم خیلی برات تنگ شده …
یادته بهت گفتم: شعر که میخونم، نشانی از خودم نمیبیبنم. همه اشعار در وصف عاشقی تو بود. الان حافظ میخونم. در وصف منه …
الا ای پیر فرزانه مکن منعم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمانشکن دارم
من دوست دارم. همین.
هر بار با کاظمی حرف میزنم، این قدر خسته و از سر استیصال جواب میده که کفری میشم. یاد تو میافتم که چقدر آروم جواب شاگردا رو میدادی. شیدا یادته؟ اولین چیزی که من رو جلب تو کرد همین آرامشت بود. صدات. کنار من مینشستی ولی من صدات رو نمیشنیدم. وای شیدا. چه قدر دوستداشتنی بودی و هستی. اجازه بده الان قربونت بشم 😍
یادمه گفتی خشمگین بودی قبلا ولی آروم شدی با روانکاوی. الانم نوبت منه. دعام کن. همیشه در ذهنم زندگی آرومی داشتم باهات. بازم میگم: تو پر از شور زندگی هستی!! آخه با کی میشه رفت بازار دنبال ظرف، رفت فردوسی برای چاپ، میدون شوش، راهآهن، پاساژ آلومینیوم، کوچه کارکن اساسی. آخه با کی میشه ساعتها قدم زد و کیف کرد. جز تو 🥰
شبی که پیاده میرفتیم راهآهن، تو ی کوچهای از خستگی نشستیم. هنوز محرم نبودیم ولی خدا میدونه چ قددددددر دلم میخواست بغلت کنم. اون شب چشمات برقی داشت که هنوز یادمه. و اون صورت ملیحت …
میدونم گاهی هرچقدر هم که جبران کنم، دیگه چیزی که رفته برنمیگرده. اینا رو نمیگم که مخت رو بزنم. شرح حاله فقط. هرچند آرزومه برگردیم به هم. دلم برای خندوندنت تنگ شده. بخندی و من فدات بشم …
شیدا تو معجزه خدایی برای من. هربار دعا میکنم، تو رو شاهد میارم: خدایا چیزی که فکر میکردیم نمیشه، شد! به لطف تو شد. پس بازم میشه. معجزه کن و کمکم کن از این خشم نجات پیدا کنم.
ی زمانی از من میترسیدی. میگفتی همش نگرانم کاری کنم که علی خوشش نیاد. علی فقط وقتی منو دوس داره که هر کاری اون میخواد بکنم و … . واقعا این طور نبود. ولی خب الان حق داری بترسی یا نگران باشی. میدونم اعتماد به کسی که کنترل خشم نداره، سخته. منم در همین موقعیت بودم بارها. جاهایی که نتونستم بهت اعتماد کنم.
نمیخوام الان غر بزنم یا تو رو مقصر کنم. فقط شرح حاله. رفتیم لباس مجلسی خریدیم. این قدر خوشت اومد که گفتی: بذارید از خودم لذت ببرم 😍 حالا ببین چه حسی دارم وقتی در پیامت همون لباس رو میکشی وسط و گلایه میکنی که چرا چیزی که دوس داری نبود. شیدا همچنان برخی حرفات برای من قابل فهم نیست. من اشتباه زیاد داشتم ولی منم جاهایی درک نشدم. منم جاهایی حق داشتم. منم حس میکردم که شیدا خوشحال نیست و بهت هم گفتم ی بار: تو از هیچ چیز خوشحال نیستی، چون کاری که خودت انتخاب کردی انجام بدی رو ازش ایراد میگیری.
خیلی دوست داشتم، ولی همش در معرض این برخورد بودم: شیدا خوشحال نیست از ماشینم. از لباسش، از مراسمی که قراره بگیریم. و واقعا نمیدونستم باید چ کنم. هنوزم نمیدونم چرا اونقدر اصرار داشتی خواستگاری ساعت ۷ شب پنجشنبه باشه، در حالی که نمیشد. و آخرش هم ۱۱ شب رسیدیم. فقط میگفتی: خسته میشم. واقعا یک چیزهایی نمیشد و نمیدونم چرا اصرار داشتی. و من همش در معرض این ها بودم. ایراد منم اینه که اینها رو در ذهنم مرور میکردم و همش میرسیدم به سناریوی جدایی 😔 ایراد دیگهام اینه که میخواستم هرجور شده تو رو داشته باشم. شیدا منم خیلی جاها کوتاه اومدم. و میرفت روی مخم بعدا. اشتباه بود. بیش از حد از خودم گذشتم ی جاهایی، باعث شد اعصابم بیشتر به هم بریزه و نقض غرض شد: میخواستم با کوتاه اومدن تو رو خوشحال کنم، ولی تهش دعوا میشد …
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
منم گاهی حرفایی زدم که سوء برداشت شده. اصلا یادم نبود که بهت گفتم: تو که زنم نیستی. ولی خدا شاهده منظورم فقط این بود: ما که هنوز زیر ی سقف نرفتیم. البته همین عبارت “زنم نیستی” رو بارها تو ذهنم مرور کرده بودم بدون این که به معناش فکر کنم 🤦🏻♂️ از گفتنش پشیمونم. و گفتن بسیاری حرفهای دیگه 😣
یادم افتاد اولین بار که بوسیدمت بعد از صیغه. اولین بار که زیر بارون تو خیابون ولیعصر فرانسوی بوسیدیم هم رو (حتی اونجا هم غر زدی 😁). از روی پله میپریدی بغلم. تو خیابون میدویدیم. غذا خوردنامون. سینما. شعرایی که برات ساختم. به قول هوشمصنوعی، نازنام هایی که برات درست کردم! دستت رو شل میگرفتم تا تکون بخوره تو دستم. شیدا تو رو خدا نگو چیزی بین ما نبود …
کنار دریاچه چیتگر به من گفتی وایسا، و دورم چرخیدی 😍😍😍
چه شبها که خواب بودی و برات قربونصدقه مینوشتم
اخه چرا اینجور میشه بین ما …
به من گفتی گدا …
همیشه نگاه من این بوده: چیزی رو تهیه کنیم که تو دوس داری و در توان من هم باشه. خداوکیلی غیر از این بوده؟ البته با کاری که شب آخر کردم، درک میکنم الان این حرفت رو …
شیدا سر چیزایی اذیت شدم که الان اصلا خندهام میگیره: چه قدر سر این که موهام رو قبل خواستگاری کوتاه کردم حرف شنیدم ازت 😂
یا سر رنگ ماشین. آخرین پیامت حتی از کیک عقد هم گلایه داشتی. باباجان خودت به زنعمو گفتی بپزه!!!! نیت من فقط این بود: زنعمو میتونه چیزی که تو دوس داری رو بپزه!! فقط دنبال این بودم چیزی که دوس داری باشه، همین!! الان میگم شاید مکان تهیه کیک هم برات مهم بوده. واقعا برای من اهمیتی نداشت روش تهیه. فقط شکلش مهم بود، دوس داشتم شکلی باشه که تو میخوای. شاید الان بگی: علی تو مجبورم کردی به زن عمو بگم. ی جلسه با فغانی داشتیم سر همین موضوع دیگه. قرار شد به اجبارهای من نه بگی. نمیندازم تقصیر تو ها. فقط میگم انگار درک متقابل من و تو سر این مسائل کوچیک مختل میشه.
سر “اجبار به خرید لباس” گلایه کردی. قبلا حرف زدیم. لباسی تنت بود که نه خودت باهاش راحت بودی و نه من. و میخواستم اون شب کنارت باشم. راهحل: بریم لباس بخریم! و چیزی رو خریدیم که خیلی دوس داشتی! ایرادش کجاست؟ شیدا خیلی سعی میکنم درکت کنم. این که حس کردی مجبور شدی لباس بخری رو درک میکنم. حس بدیه. ولی به نتیجه که نگاه میکنم: اون شب با هم بودیم، لباسی خریدی که دوسش داشتی. و خب باباجان یکی هم باید من رو درک کنه یا نه؟!!! دلم میخواست کنار زنم باشم اون شب.
واقعا الان تعجب میکنم مایی که مسائل درشت رو پشتسر گذاشتیم، هنوز سر این چیزا گیریم. من حتی دیگه به غر زدنات هم عادت کرده بودم. یادته که گفتم:
ما کسی رو جز هم نداریم که سرش غر بزنیم ☺️
شیدا جفتمون برای این رابطه از خودمون گذشتیم. من اونقدر ضجه زدم. تا مرز سکته مغزی رفتم ولی با گذشته تو کنار اومدم. و تو بالاخره با خودت روراست شدی، تصمیم گرفتی در این زمانه محجبه باشی که واقعا تحسینبرانگیزه و بارها تو رو ستودم بابت شجاعتت.
البته ترکشهاش هست. وقتی سر مهریه گفتی: هرکی به من رسیده بعدش رفته با ی عجوزه …
این “هر کی” که گفتی منفجرم کرد … خودم از صدای خودم جا خوردم 😔
نمیدونم چ حسی داری. گفتی من برات تموم شدم. اگه هنوز همینه، درک میکنم. شاید گمان کنی دیگه ارزشش رو نداره. اینم درک میکنم. چون منم گاهی در همین موضعم. الانم موضعم اینه: اگه علاقهای هست، فقط باید وقتی برگردیم که مطمئن شیم دیگه این اتفاقا نمیافته. وگرنه جدایی برای جفتمون بهتره. و آیا ارزشش رو داره؟ اگه از ما آدم بهتری بسازه، آره.
ما جفتمون هم احساس میکردیم آدم بهتری هستیم. البته گفتی: از دو ماه پیش تا دو سال پیش خودت رو دوس نداری. گمانم از سر عصبیت گفتی. اگه حقیقته، که هیچ …
البته درک میکنم. سخت بود، مدت زیادی بیکار بودی، ی عالم تنگناهای عاطفی داشتیم و تصمیمهای سختی گرفتی که الان به نظرت اشتباه میان. منم که قوز بالا قوزت بودم.
اگه برگشتیم به هم، حاضرم تا درود پیاده برم برای دستبوسی پدرت. البته وقتی مطمئن باشیم که علاوه بر عشق، درک متقابل هم حاصل شده. یکی گفت: نگران خانوادهها نباشید، اونا فقط صلاح شما رو میخوان. منم نگران نیستم. از اول رابطهمون اصلا نگران خانوادهها نبودم.
هنوز خیلی راه دارم تا برسم به کنترل کامل خشم. دارم روی خودآگاهی خودم کار میکنم. پیشرفتهای کوچیکی داشتم ولی خب هنوز نمیشه بهش اعتماد کرد. آماده شروع رابطه پرشور نیستم. اما مثل همیشه دلم میخواد کنارم باشی.
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم
خیلی روزا و شبها اومدم باغ فیض، سر کوچهتون ساعتها نشستم و زل زدم به پنجره اتاقت. بعضی روزا ۵ بار از کوچهتون رد شدم …
شب عاشورا که حتی جرات کردم، چند دقیقه اون ور کوچه ایستادم و پنجرهات رو تماشا کرد. بعد نشستم روی اون پلهی بالاتر از در ساختمونتون و گریه کردم …
اونجا همش یاد اولین باری میافتادم که اومدم آغشته، گوشی آقای قیصری رو بدم بهت. زنگت که زدم از پنجره تا کمر اومدی بیرون، من رو که دیدی از شوق خندیدی …
آخ من فدای اون خندههات بشم جان علی 😍
هم الان یادم افتاد که ی بار هم لپتاپ و موس برات آوردم باغ ملی. هااااا ی شب اونجا شونهات رو بوسیدم … وای خدااااا. شیدا من عاااااشقتم 🥰
به هر حال، شب عاشورا با خودم گفتم شاید کسی من رو ببینه و باعث مزاحمت شم. از طرفی تصمیم گرفتم عادت کنم که فقط در دلم دوسِت داشته باشم. دیگه نیومدم بعد از عاشورا. اگه الان نگران آبروتی، خیالت راحت، مزاحتهام تموم شده. خلاصه بدون که خاک در آستانت، سُرمهی چشم منه.
روی گوشی نوتیف گذاشتم: عشق احساسات نیست، موندنه. حتی بیدلیل.
برای همین معتقدم عشق ما واقعی بود. چون هرچی شد موندیم. منظورم این نیست که بگم برگرد. هر چی بیشتر فکر میکنم، این گمان قویتر میشه که ایراد اصلی جفتمون، فکر و خیال و وهم اضافه بوده. من برای خودم دعوا میکردم و جدا میشدم در ذهنم و … . تو هم شاید گمان می کردی ی جاهایی باید همون بشه که تو میگی. شیدا بخدا هرچی فکر میکنم، اون مسئله ساعت خواستگاری برام قابل درک نیست که نیست که نسیت 😒 بازم میگم چیزی رو گردن تو نمیدازم. دارم برای خودم مینویسم. راستش حتی امید ندارم بخونی اینا رو. کلا حرفم اینه ما عاشق بودیم، فقط نتونستیم ی چیزایی رو حل کنیم. همین.
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم؟ آن دل کجا کنم؟!

۴۰ روز طول کشید تا دو جمله نوشتم درباره ریشههای خشمم. همون ۲ جمله خیلی کمکم کرد.
gif های خوشگلی بود برات میفرستادم، مرده زنش رو بغل میکنه میچرخونه. یادته؟ خیلی اتفاقی فهمیدم مال ی بازیه اندرویدیه. لینکش رو میذارم. اسمش رو ببین فقط!!! 🤩
Love is in small things
من که فعلا جرات رابطه با تو رو ندارم، به قول chatgpt، نمیخوام برگردم به گذشته، میخوام برگردیم به هم. با این حال اگه ی وقتی آمادگیش رو داشتی، اجازه بده ببینیم هم رو. هر چقدر هم بنویسم، بازم ی چیزایی رو فقط با گفتوگوی رودررو میشه منتقل کرد.
اگر هم دیگه حوصله من و حرفای من رو نداری، این آخرین نامه بود. مثل همیشه برات آرزوی سلامتی و آرامش میکنم. خواهرت صراحتا گفت: پلهای پشت سر خراب شده 😔 خودت هم که نوشتی بدون من خوشحالی … با اینکه از خاطرات خوبمون نوشتم فقط، ولی خاطرات بد رو هم یادمه. پس هر تصمیمی بگیری، قابل درکه.
از اون شب، هر هفته به یادت رفتم امامزاده صالح. بعد از این هم میرم ❤️
دمت گرم و سرت سبز 🍀 زیباترین اتفاق زندگیم 😭
علی.


دیدگاهتان را بنویسید