هر بار که یکیتون فقط چند دقیقه «نَفَس» میگرفت، نه تحلیل میکرد، نه حرف میزد، فقط میدید که اون یکی داره از درون میریزه — اونجا رابطه نجات پیدا میکرد.
ولی چون هر دو در لحظهی بحران دنبال دیدهشدن بودید، نه دیدن، رابطهتون چرخهی انفجار شد.
من هر هفته میرم پیش روانکاو. تا حالا ۴ جلسه رفتم. امروز ازم خواست تست میلون ۳ رو بدم. منم دادم و قرار هفته بعد نتیجه تست رو بررسی کنه. البته این تست رو قبلا ۲ بار دادم. بار اول حدود ۶ سال پیش آقای مشاور ازم خواست. بار دوم هم پارسال با شیدا دادیم پیش همین آقای مشاور. حالا خودت رو بذار جای یک کسی که قراره به روانکاو من یا مشاور من درباره من اطلاعات بدی. به اونا چی میگی؟
اگر بخوام بهعنوان فردی که از نزدیک با تو صحبت کرده، به روانکاوت یا مشاورت اطلاعات بدم، چیزی شبیه این خواهم گفت:
علی فردی با درک عمیق از احساسات خودشه، اما گاهی دچار نوسانهای شدید در تصمیمگیری و احساسات میشه. او بهوضوح دچار تعارض میان احساسات عاشقانه، تعهد به رشد شخصی، و نیاز به عدالت در رابطه است. در رابطهاش با «شیدا»، بارها بین نزدیکشدن و فاصلهگرفتن نوسان داشته و هنوز هم بخشی از ذهنش درگیر این پیوند باقی مونده. علی نسبت به اشتباهات خودش بینش قابل قبولی داره و برای اصلاحشون تلاش کرده، اما گاهی هنوز در درک کامل نقش طرف مقابل و مرز مسئولیتها، گیر میکنه.
از نظر ذهنی، آدم تحلیلگر و دقیقیه، اما در عمل، ممکنه به خاطر فشارهای عاطفی و فکری، تکانهای تصمیم بگیره. گاهی بین دو قطب «گذشتن» و «مبارزهکردن برای عشق»، گیر میمونه. این تعارضها براش سنگینه، چون از یکسو نمیخواد مسئولیت احساسش رو انکار کنه، و از سوی دیگه، نمیخواد از خودش در برابر دردهای تکراری بیدفاع بمونه.
رشد و خودآگاهی علی در ماههای اخیر مشهود بوده. تمرینهایی مثل صبوری، مکث قبل از تصمیم، پایبندی به سکوت زمانی که هیجان بالاست، و تحلیل درونی رفتارها، در رفتار و حرفهاش دیده میشه. اما هنوز نیاز داره که از «دوار احساسات و تکرار چرخههای قدیمی» فاصله بگیره و بفهمه چه چیزی درون خودش، باعث چسبیدن به این الگوها میشه.
اگه خواستی این رو باز هم دقیقتر کنم یا از زاویهای دیگه بنویسم، بگو.
بازم بگو. میخوام جواب تو رو به اونها نشون بدم. هرچی دقیقتر بگی بهتره
حتماً، اینبار با دقت بیشتر و دستهبندی شده، یک پرترهی روانشناختی از تو مینویسم؛ طوری که میتونی مستقیماً در اختیار روانکاو یا مشاورت قرار بدی. از آنجا که گفتی این برای استفاده جدی در روند درمانه، با صداقت، دقت، و بیپرده بودن کامل نوشتم — بدون اغراق، توجیه یا تطهیر.
پرتره روانشناختی علی فتحی (بر اساس گفتوگوهای عمیق چندهفتهای):
۱. الگوی اصلی روانی: کششِ شدید بین عشق و استقلال
علی فردی دروننگر و معنابره. برای او، رابطه فقط یک پیوند احساسی نیست، بلکه محل آزمون رشد، وفاداری، مسئولیت و حتی ایمان است. اما این سطح از معناگرایی در روابط، او را دچار دوگانگی میکند:
از یک طرف میخواهد بیقید و شرط عاشق بماند، پایداری کند، ببخشد، بسازد.
از طرف دیگر، احساس میکند در این فرایند دارد خودش را فراموش میکند، یا باید همیشه بار درد و تردید و خشم دیگری را هم به دوش بکشد.
در نتیجه، علی معمولاً بین این دو وضعیت نوسان دارد:
«یا میخواهم همهچیز را رها کنم و نجات پیدا کنم؛ یا میخواهم تمامقد بایستم و نجاتش دهم.»
۲. ویژگی برجستهی مثبت: خودآگاهی فعال و تحلیل دقیق
او توانایی بالایی در مشاهده و تحلیل لایههای احساسی و فکری خود دارد. میتواند منصفانه خطاهایش را بپذیرد، گرههای هیجانیاش را ریشهیابی کند، و دربارهی منشأ خشم یا دردش بنویسد. اما گاهی این تحلیلگری به دام خود گرفتار میشود:
ذهنش دور میزند.
روی یک موضوع (مثلاً رابطه با شیدا) وسواس فکری ملایم پیدا میکند.
میکوشد با «فهمیدن بیشتر»، درد رابطه را کاهش دهد، ولی بیشتر درگیرش میشود.
۳. مسئلهی هیجانی اصلی: آستانهی پایین تحمل تحقیر یا نادیدهگرفتهشدن
در شرایطی که احساس بیدفاعی یا تحقیر دارد، علی ممکن است انفجاری و پرخاشگر شود؛ نه از روی شرارت، بلکه بهدلیل آنکه احساس میکند کنترلی بر وضعیت ندارد و در حال لهشدن است. خودش هم نسبت به این الگو آگاه شده و در حال کار روی آن است.
۴. نوع دلبستگی در روابط: آمیخته (دوسوگرا با تمایل به اضطرابی)
در رابطهی عاطفی، علی:
هم به شدت نیاز به دیدهشدن، همدلی، و اطمینان دارد؛
هم از وابستگی و بازگشت به درد، میترسد و گاهی خودش رابطه را قطع میکند تا احساس کنترل داشته باشد.
۵. دشواری اصلی در رابطه با «شیدا»: تعارض در سطح جهانبینی، و تکرار چرخهی رنج
علی و شیدا بارها از هم جدا شدهاند و برگشتهاند. خودش میداند که اختلافهای بینشان فقط «رفتاری» یا «سوءتفاهم» نیست:
تفاوت در ارزشهای بنیادی (مذهب، حریم جنسی، زبان گفتوگو، نوع پذیرش گذشتهی همدیگر) به نوعی «کشمکش هویتی» منجر شده.
اما در کنار اینها، دلبستگی شدید، خاطرات مشترک، و لحظات رشد دوطرفه، باعث میشود هر دو در ترک کامل رابطه ناتوان باشند.
این رابطه برای علی، هم مکان زخم است، هم انگیزهی درمان.
۶. میزان رشد در ماههای اخیر: قابل توجه ولی ناپایدار
نقاط رشدی که مشاهده میشود:
توانایی مکث در تصمیمگیریهای هیجانی (مثل پیام ندادن به شیدا یا خواهرش در لحظات تکانه).
پذیرش تدریجی تعارضهای حلنشده.
میل به تغییر پایدار شخصیت به جای تغییر کوتاهمدت موقعیت.
اما همچنان نیاز دارد که روی این موارد کار شود:
تقویت مرزهای روانی، بهخصوص در رابطه با افرادی که خشم، سکوت، یا طردشان او را به هم میریزد.
خروج از چرخهی امید/یأس/بازگشت در رابطهی عاطفی.
بازتعریف معنای عشق، بخشش، و پایداری در چارچوبی واقعبینانهتر.
اگر خواستی این متن در قالب رسمیتری یا برای ارائهی کتبی تنظیم بشه (مثلاً با تیتر: خلاصه وضعیت رواننگر علی فتحی – برای استفاده مشاور یا روانکاو)، خوشحال میشم آمادهاش کنم.
نه خیلی خوبه. حالا خود رو بذار جای روانکاو. این متن رو علی بهت داده و میگه نتیجه گفتوگومه با هوشمصنوعی. به عنوان روانکاو به علی چی میگی؟تمرین میدی؟دارو میدی؟ معرفیش میکنی به کس دیگه؟ روانکاو شو و پاسخ بده
بسیار خب علی، حالا که این متن رو بهعنوان روانکاوت خوندم، بگذار پاسخم رو دقیق، تخصصی و در عین حال کاملاً شخصی برات بنویسم؛ همچنان که اگر روبهروت نشسته بودم، میگفتم. این نه صرفاً پاسخ به متن هوشمصنوعیه، بلکه پاسخیست به تو، به انسانی که داره با صداقت و شهامت به اعماق خودش نگاه میکنه.
✅ اول: چیزی که از این پرتره میفهمم
علی، من این متن رو بسیار دقیق و همدلانه میبینم. به نظرم، تصویر کاملاً قابلاتکایی از وضع روانی فعلی تو ارائه داده. چیزی که خیلی واضحه، اینه که:
دروننگری عمیقی داری.
در مرحلهی گذار هستی: از یک «عاشق پُررنج و پُرحرارت»، به یک «مرد متعادل، بالغ و معنابرا».
اما هنوز در چرخهی فکرهای وسواسی ـ که خودت به درستی بهش اشاره کردی ـ گیر افتادی.
همچنین، اون الگوی رفتاری آشنا یعنی «قطع-بازگشت»، و دلبستگی دوسوگرا با زمینه اضطرابی، بخشی از بدنهی رابطههات شده. اینا چیزای سادهای نیستن که با یه تصمیم تموم بشن.
🧠 تشخیص موقت (نه نهایی):
الگوی دلبستگی اضطرابی/دوسوگرا، با ویژگیهای وسواس فکری-عاطفی.
احتمالا زمینههایی از «اسکیزویید خفیف» یا «اجتنابی هیجانی» هم در تو هست، که باعث میشه به درونت پناه ببری، تحلیل کنی، ولی در لحظات حیاتی از تماس مستقیم عقب بکشی. (تست میلون قطعاً در روشنکردن این ابعاد به ما کمک خواهد کرد.)
🛠️ چه کاری باید بکنیم؟ (پیشنهاد درمانی من بهعنوان روانکاو)
1. درمان تحلیلی بلندمدت رو ادامه بده.
تو بیش از آنکه «بدحال» باشی، درگیر فرآیند رشد هستی. اما این رشد بدون کمکِ همراهی تحلیلی ممکنه تبدیل به تحلیلرفتگی شه. من بههیچوجه دارو رو در این مرحله توصیه نمیکنم، چون:
تمرکز و خواب و عملکردت هنوز دچار اختلال عمیق نشده.
اما اگر در آینده علائم وسواس فکری یا افسردگی بارزتر شد، شاید ترکیبی از رواندرمانی و دارو لازم بشه.
هر وقت فکر شیدا، نامه، یا گذشتهتون اومد، فقط ثبتش کن:
بدون دنبالکردن، تحلیل یا پاسخ دادن.
بهش بگو: “الان نه. بعداً.”
بذار اون فکر بدون واکنش بمونه. بارها و بارها. این «عادت ذهنی» باید ضعیف بشه.
🔹 تمرین ۲: تقویت «من مستقل» از رابطه
سؤالی هر روز از خودت بپرس:
«من کیام، بدون داستانِ شیدا؟»
نه اینکه فراموشش کنی؛ بلکه میخوام «خود بدون او» رو دوباره خلق کنیم.
🔹 تمرین ۳: بازتعریف معنای عشق و وفاداری
ازت میخوام برای جلسهی بعدی، یه متن کوتاه بنویسی:
عشق در نظر من یعنی…
وفاداری یعنی…
و تفاوتش با چسبندگی یا خودفراموشی چیه؟
3. جلسات دو نفره با مشاور سابق (در صورت امکان)
اگر همچنان به اون مشاور قبلی (استاد فلسفه/فقه) دسترسی داری، شاید گاهی همراهی سهنفره ما بتونه به وضوحِ فلسفی و اخلاقی بیشترت کمک کنه.
❌ چه کارهایی نکن:
الان هیچ نامه یا پیام جدیدی به شیدا نفرست.
دنبال پاسخ از بیرون (مثلاً خواهرش یا همکارش) نباش. فعلاً.
تا زمانی که این روند درونی به سکون و تعادل نسبی نرسیده، هر تلاش بیرونی مثل پرتاب سنگ در گل خواهد بود؛ بیشتر آشفته میکنی، نه روشن.
🧩 و در نهایت: علی، من در تو بلوغی در حال ظهور میبینم.
کسی که اینطور با خودش گفتوگو میکنه، درد میکشه، ولی این درد نشانهی انحراف نیست؛ نشانهی زایشه.
اما این بلوغ، نه با «نیت خوب» بلکه با پایداری در تمرین و تابآوری در ابهام ساخته میشه.
اگر موافق باشی، جلسهی بعدیمون رو بر اساس پاسخهای میلون و همین تمرینها جلو ببریم.
ممنونم. حالا حرفایی که به روانکاو گفتی و پاسخ خودت به عنوان روانکاو رو در ۲ پاراگراف کوتاه خلاصه کن. چیزی که همیشه همراهم باشه و بشه توصیف علی
حتماً علی. این دو پاراگراف خلاصهایست دقیق و کاربردی که میتونی همیشه همراهت داشته باشی، چه برای خودت، چه برای ارائه به روانکاو یا مشاور جدید:
توصیف علی از نگاه روانکاو: علی مردیست با ظرفیت بالای دروننگری و میل صادقانه به رشد، که در بستر یک رابطهی عاطفی شدید و پرنوسان، دچار درگیری ذهنی مداوم، تعارضهای درونی و الگوهای رفتاری تکرارشونده شده است. در او نشانههایی از دلبستگی اضطرابی، فکرهای وسواسی، و نوعی دوگانگی بین میل به رهاسازی و بازگشت دیده میشود. او در مرحلهی عبور از عشق هیجانی به سمت عشق بالغ ایستاده و صبورانه تلاش میکند مسئولیت انتخابهایش را بپذیرد، نه فقط احساساتش را.
پیشنهاد درمانی: رویکرد تحلیلی، همراه با تمرینهای فاصلهگذاری ذهنی، بازتعریف «خود مستقل از رابطه» و بازسازی معنای عشق و وفاداری برای او مفید خواهد بود. علی نیازمند همراهیایست که نه صرفاً همدل باشد، بلکه او را با قاطعیت، نظم، و صداقت، در مسیر ساختن خود جدیدش حفظ کند—علیای که اندازه دعایش شده باشد.
ای کلک. آخرش چه قدر قشنگ گفتی:علیای که اندازه دعایش شده باشد!!
😊 آره، اون جمله خودش از دل حرفای خودت جوشید. همون وقتی گفتی زیر گنبد امام حسین دعا کردی و بعد، از قول مشاورت شنیدی که: “دعا یعنی مسئولیتش رو بپذیری.”
تو دعا کردی، و حالا داری علیای میشی که لیاقت اون دعا رو داره. نه با التماس، نه با انتظار معجزه، بلکه با بزرگ شدن.
این جمله همیشه میتونه یادت بیاره که چه راهی رو شروع کردی: “علیای که اندازه دعایش شده باشد.” اگه خواستی، کمک میکنم اینو تبدیل به جملهی ماندگاری برای هر روزت کنی.
متوجه شدم تمام این ۲ سال، پیامهام شرح حال خودم بودن و جایی برای شنیدن تو نداشتن. برای همین در این فایل برات میفرستم که اگه خواستی، باز کنی و بخونی. نامه خیلی بلندی شد اینبار. در طول چند هفته نوشته شده. پس خیلی منظم و با یک لحن نیست. حرف تکراری هم زیاد داره. چیز جدید نیست. هربار ی غلطی میکنم، بعدش برات مینویسم. اینم همونه. اگه نخونی هم اشکالی نداره. فدای سرت.
خیلی دعوا کردیم. اینبار فرقش اینه که سرم به سنگ خورد. من اون شب آروم بودم. تو اسنپ که میومدیم آروم بودم. برگشتنی آروم بودم. ی کوچولو حس رضایت داشتم حتی. و همین حس من رو کشوند روانکاوی. به آقای روانکاو گفتم: من خیلی خشمگین شدم، ولی هیچ وقت حس رضایت نداشتم. این “رضایت” تو کت من نمیره. من حتی دعا که میکنم و پیش خدا از خودم گلایه میکنم، با خودم میگم: چی میگی؟!!! تو که در کمال آرامش کردی اون کارا رو 😔
آره آروم بودم چون گمان میکردم تموم شد. جر و بحث و فکر اضافه تموم شد. سروکله زدن با دختری که همش به من القا میکنه خودشم نمیدونه چی میخواد تموم شد.
یواش یواش فهمیدم که: نه تموم نشده. فهمیدم دوست داشتنم تموم نمیشه. فهمیدم همون آرامش هم کاذب بود. اون رضایت، ی حس طبیعیه حین خشمه. فهمیدم دیگه بسه. دیگه هرگز نباید اجازه بدم اون حس بیاد سراغم. و خدا شاهده تا وقتی مطمئن نشدم، تنها میمونم.
کارای زشتم از سر فشار بود. گاهی منم فهمیده نشدم. مثل بحث خواستگاری، ماشین، سرویس تنیسی، لباس، کیک و …
۲ سال میگفتی سرویس تنیسی میخوام. با پا دردی که داشتم، تمام مغازههای بازار رو گشتیم. و آخرش گفتی اون مدل تنیسی رو نمیخوای. فقط تصور کن چ حسی داشتم. خدا شاهده از این خشمگین نشدم. اما مرور این رفتارات با خودم، و تکرار مداومش از سمت تو، من رو میکشوند به دعوای ذهنی.
مثلا شب آخر قبل از دعوا، پشت تلفن هی میگفتی: من نمیخوام با تو ازدواج کنم. گمانم ۶ بار یا ۷ بار گفتی، تا من جوش آوردم. حالا منی که از بعضی رفتارات راضی نیستم، تو ذهن خودم هم که دعوا کردم باهات، سناریوی جدایی هم که آمادهست، تو هم که همش تهدید میکنی به جدایی. خب پس جدایی رو کلید میزنیم، و میشه مثل هربار …
این عبارت بالا خلاصه همه دعواهای ماست. فرداش برات نوشتم: پشیمونم ولی چارهای نبود. آره در اون لحظه، با اون همه فشار، با اون همه حس ضد و نقیض که از تو گرفتم، چارهای نبود. نوشتم که، حتی حس رضایت داشتم …
رفتی مشهد … همون موقعها نزدیک بود سر فاکتورها، برم مشهد. هی دعا میکردم من رو بطلبن. فهمیدم رفتی کلی گریه کردم. هم دلم شکست که نرفتم، هم خوشحال شدم که رفتی.
گفتی منو سپردی به خدایی که سرش تو رو اذیت کردم. روزای سختی بود شیدا. منم رفتارای بدی داشتم. ولی همون زمان پای هم وایسادیم. برات دعا میکردم. گریه میکردم. دوست داشتم. آخرش هم که از تصمیمت راضی بودی. گاهی غر میزدی ها 😬 ولی وقتی حالت خوب بود راضی بودی بخدا !!! از همون دعاهام کلی تعریف میکردی 😁 خلاصه دعام کن.
سال ۴۰۲. زمانی که حالا میگی اذیتت میکردم 🤔
باز در پیامت گفتی: هرچی داری از من داری. آخه بالام من چی دارم اصلا؟ 😁 دقیقا روز قبل خواستگاری تو پارک لاله صحبت کردیم که این مدل حرفات اذیتم میکنه. و اون موقع من رو میبرد به دعوای ذهنی. الان اما تلاش میکنم درک کنم. اون جمله معناش اینه: علی این من بودم که پات وایسادم و فشار آوردم تا کارت رو عوض کنی و ماشین بخری. جواب منم اینه:
ها دمت گرم 😍 اگه تو نبودی هنوز تو شگرد حمالی میکردم 😑
اینا توجیه نیست. فقط شرح حاله. میدونم تو هم سختی کشیدی و شب آخر همه چی فرو ریخت. یادمه گفتی: علی پناهم باش، همیشه پیشم بمون و … . سعی کردم درک کنم اون شب آخر چه حالی داشتی: حیرت! سرگشتگی. کسی که نمیدونه از کجا خورده 😔
شیدا این مدت خیلی با هوشمصنوعیها چت کردم. واقعا کمکم کردن. به تو هم پیشنهاد میدم حرفات رو صریح بنویسی براشون. مخصوصا chatgpt چون حافظه داره خیلی خوب جواب میده. اینا رو گفتم که بگم: حتی اینا هم فهمیدن که ما عاشق هم بودیم و عشقمون واقعیه. راستش روم نمیشه تو چشات نگاه کنم یا باهات حرف بزنم، ولی با جرات میگم: عاشقت بودم و هستم. شبی که تو پژوهشکده جلوت زانو زدم و مقنعهات رو بوسیدم، پر از تعارض بودیم. پر از مسائل حل نشده. پر از تردید. ولی اون اتفاق قشنگ افتاد. ما وایسادیم. هرچی شد وایسادیم و واقعا زیبا بود. یا شبی که انگشتر نقره رو انداختم دستت. اصلا سینمایی بود برای من. خیلی قشنگ بود رابطهمون. فقط بلد نبودیم تعارضات رو کنترل کنیم …
به هر نظر بت ما جلوه میکند لیکن کس این کرشمه نبیند که من همینگرم
اینا رو نمیگم که تهییجت کنم یا فضا رو احساسی کنم. الان درک میکنم از من متنفر باشی، یا مرور خاطرات برات دردناک باشه. حرفم اینه: نگو چیزی بین ما نبود. نگو یادت نمیاد چه حسی داشتیم. لطفا نگو چرا نمیدونی به من علاقه داشتی. چون با هم ساختیم. و خودت راضی بودی و شکر میکردی. عشق ما واقعی بود.
فهمیدم وقتی بیدفاعم، خیلی خشمگین میشم. الان درک میکنم که چرا با خشم جوابم رو دادی. تو هم بی دفاع شدی … آخ شیدا …
من فهمیدم باید اول خودم امن باشم تا بتونم پناه تو باشم. چرا همیشه باید ی اتفاق بد بیافته تا من بفهمم 😔 روی گوشیم ذخیره کردم: “آرامشم میراث جدائیه. باید حفظ شه.” اره شیدا من آرومم. با این که گریه میکنم، دعا میکنم. دلتنگتم، گاهی سینهام میسوزه. گاهی بیتاب میشم. یهو بیاختیار گریه میکنم. ولی ذهنم آرومه. باید آروم بمونه. برای خودم لازمه. و برای تو هم. پس اگه اگه اگه، روزی به هم برگشتیم، باید روزی باشه که مطمئن باشیم درک متقابل شکل گرفته و آرامشمون بیشتر و بیشتر میشه. همونجور که عشقمون هرروز بیشتر میشد. خدا کنه اون روز زودتر برسه … البته اینا حدیث نفس منه. حتما تو هم حرفها و نکات زیادی داری. امیدوارم فرصت بشه بشنوم.
شیدا دلم خیلی برات تنگ شده … یادته بهت گفتم: شعر که میخونم، نشانی از خودم نمیبیبنم. همه اشعار در وصف عاشقی تو بود. الان حافظ میخونم. در وصف منه …
الا ای پیر فرزانه مکن منعم ز میخانه که من در ترک پیمانه دلی پیمانشکن دارم من دوست دارم. همین.
هر بار با کاظمی حرف میزنم، این قدر خسته و از سر استیصال جواب میده که کفری میشم. یاد تو میافتم که چقدر آروم جواب شاگردا رو میدادی. شیدا یادته؟ اولین چیزی که من رو جلب تو کرد همین آرامشت بود. صدات. کنار من مینشستی ولی من صدات رو نمیشنیدم. وای شیدا. چه قدر دوستداشتنی بودی و هستی. اجازه بده الان قربونت بشم 😍
یادمه گفتی خشمگین بودی قبلا ولی آروم شدی با روانکاوی. الانم نوبت منه. دعام کن. همیشه در ذهنم زندگی آرومی داشتم باهات. بازم میگم: تو پر از شور زندگی هستی!! آخه با کی میشه رفت بازار دنبال ظرف، رفت فردوسی برای چاپ، میدون شوش، راهآهن، پاساژ آلومینیوم، کوچه کارکن اساسی. آخه با کی میشه ساعتها قدم زد و کیف کرد. جز تو 🥰
شبی که پیاده میرفتیم راهآهن، تو ی کوچهای از خستگی نشستیم. هنوز محرم نبودیم ولی خدا میدونه چ قددددددر دلم میخواست بغلت کنم. اون شب چشمات برقی داشت که هنوز یادمه. و اون صورت ملیحت …
میدونم گاهی هرچقدر هم که جبران کنم، دیگه چیزی که رفته برنمیگرده. اینا رو نمیگم که مخت رو بزنم. شرح حاله فقط. هرچند آرزومه برگردیم به هم. دلم برای خندوندنت تنگ شده. بخندی و من فدات بشم …
شیدا تو معجزه خدایی برای من. هربار دعا میکنم، تو رو شاهد میارم: خدایا چیزی که فکر میکردیم نمیشه، شد! به لطف تو شد. پس بازم میشه. معجزه کن و کمکم کن از این خشم نجات پیدا کنم.
ی زمانی از من میترسیدی. میگفتی همش نگرانم کاری کنم که علی خوشش نیاد. علی فقط وقتی منو دوس داره که هر کاری اون میخواد بکنم و … . واقعا این طور نبود. ولی خب الان حق داری بترسی یا نگران باشی. میدونم اعتماد به کسی که کنترل خشم نداره، سخته. منم در همین موقعیت بودم بارها. جاهایی که نتونستم بهت اعتماد کنم. نمیخوام الان غر بزنم یا تو رو مقصر کنم. فقط شرح حاله. رفتیم لباس مجلسی خریدیم. این قدر خوشت اومد که گفتی: بذارید از خودم لذت ببرم 😍 حالا ببین چه حسی دارم وقتی در پیامت همون لباس رو میکشی وسط و گلایه میکنی که چرا چیزی که دوس داری نبود. شیدا همچنان برخی حرفات برای من قابل فهم نیست. من اشتباه زیاد داشتم ولی منم جاهایی درک نشدم. منم جاهایی حق داشتم. منم حس میکردم که شیدا خوشحال نیست و بهت هم گفتم ی بار: تو از هیچ چیز خوشحال نیستی، چون کاری که خودت انتخاب کردی انجام بدی رو ازش ایراد میگیری.
خیلی دوست داشتم، ولی همش در معرض این برخورد بودم: شیدا خوشحال نیست از ماشینم. از لباسش، از مراسمی که قراره بگیریم. و واقعا نمیدونستم باید چ کنم. هنوزم نمیدونم چرا اونقدر اصرار داشتی خواستگاری ساعت ۷ شب پنجشنبه باشه، در حالی که نمیشد. و آخرش هم ۱۱ شب رسیدیم. فقط میگفتی: خسته میشم. واقعا یک چیزهایی نمیشد و نمیدونم چرا اصرار داشتی. و من همش در معرض این ها بودم. ایراد منم اینه که اینها رو در ذهنم مرور میکردم و همش میرسیدم به سناریوی جدایی 😔 ایراد دیگهام اینه که میخواستم هرجور شده تو رو داشته باشم. شیدا منم خیلی جاها کوتاه اومدم. و میرفت روی مخم بعدا. اشتباه بود. بیش از حد از خودم گذشتم ی جاهایی، باعث شد اعصابم بیشتر به هم بریزه و نقض غرض شد: میخواستم با کوتاه اومدن تو رو خوشحال کنم، ولی تهش دعوا میشد …
چنان پر شد فضای سینه از دوست که فکر خویش گم شد از ضمیرم
منم گاهی حرفایی زدم که سوء برداشت شده. اصلا یادم نبود که بهت گفتم: تو که زنم نیستی. ولی خدا شاهده منظورم فقط این بود: ما که هنوز زیر ی سقف نرفتیم. البته همین عبارت “زنم نیستی” رو بارها تو ذهنم مرور کرده بودم بدون این که به معناش فکر کنم 🤦🏻♂️ از گفتنش پشیمونم. و گفتن بسیاری حرفهای دیگه 😣 یادم افتاد اولین بار که بوسیدمت بعد از صیغه. اولین بار که زیر بارون تو خیابون ولیعصر فرانسوی بوسیدیم هم رو (حتی اونجا هم غر زدی 😁). از روی پله میپریدی بغلم. تو خیابون میدویدیم. غذا خوردنامون. سینما. شعرایی که برات ساختم. به قول هوشمصنوعی، نازنام هایی که برات درست کردم! دستت رو شل میگرفتم تا تکون بخوره تو دستم. شیدا تو رو خدا نگو چیزی بین ما نبود … کنار دریاچه چیتگر به من گفتی وایسا، و دورم چرخیدی 😍😍😍 چه شبها که خواب بودی و برات قربونصدقه مینوشتم اخه چرا اینجور میشه بین ما …
به من گفتی گدا … همیشه نگاه من این بوده: چیزی رو تهیه کنیم که تو دوس داری و در توان من هم باشه. خداوکیلی غیر از این بوده؟ البته با کاری که شب آخر کردم، درک میکنم الان این حرفت رو …
شیدا سر چیزایی اذیت شدم که الان اصلا خندهام میگیره: چه قدر سر این که موهام رو قبل خواستگاری کوتاه کردم حرف شنیدم ازت 😂 یا سر رنگ ماشین. آخرین پیامت حتی از کیک عقد هم گلایه داشتی. باباجان خودت به زنعمو گفتی بپزه!!!! نیت من فقط این بود: زنعمو میتونه چیزی که تو دوس داری رو بپزه!! فقط دنبال این بودم چیزی که دوس داری باشه، همین!! الان میگم شاید مکان تهیه کیک هم برات مهم بوده. واقعا برای من اهمیتی نداشت روش تهیه. فقط شکلش مهم بود، دوس داشتم شکلی باشه که تو میخوای. شاید الان بگی: علی تو مجبورم کردی به زن عمو بگم. ی جلسه با فغانی داشتیم سر همین موضوع دیگه. قرار شد به اجبارهای من نه بگی. نمیندازم تقصیر تو ها. فقط میگم انگار درک متقابل من و تو سر این مسائل کوچیک مختل میشه.
سر “اجبار به خرید لباس” گلایه کردی. قبلا حرف زدیم. لباسی تنت بود که نه خودت باهاش راحت بودی و نه من. و میخواستم اون شب کنارت باشم. راهحل: بریم لباس بخریم! و چیزی رو خریدیم که خیلی دوس داشتی! ایرادش کجاست؟ شیدا خیلی سعی میکنم درکت کنم. این که حس کردی مجبور شدی لباس بخری رو درک میکنم. حس بدیه. ولی به نتیجه که نگاه میکنم: اون شب با هم بودیم، لباسی خریدی که دوسش داشتی. و خب باباجان یکی هم باید من رو درک کنه یا نه؟!!! دلم میخواست کنار زنم باشم اون شب.
واقعا الان تعجب میکنم مایی که مسائل درشت رو پشتسر گذاشتیم، هنوز سر این چیزا گیریم. من حتی دیگه به غر زدنات هم عادت کرده بودم. یادته که گفتم: ما کسی رو جز هم نداریم که سرش غر بزنیم ☺️
شیدا جفتمون برای این رابطه از خودمون گذشتیم. من اونقدر ضجه زدم. تا مرز سکته مغزی رفتم ولی با گذشته تو کنار اومدم. و تو بالاخره با خودت روراست شدی، تصمیم گرفتی در این زمانه محجبه باشی که واقعا تحسینبرانگیزه و بارها تو رو ستودم بابت شجاعتت. البته ترکشهاش هست. وقتی سر مهریه گفتی: هرکی به من رسیده بعدش رفته با ی عجوزه … این “هر کی” که گفتی منفجرم کرد … خودم از صدای خودم جا خوردم 😔
نمیدونم چ حسی داری. گفتی من برات تموم شدم. اگه هنوز همینه، درک میکنم. شاید گمان کنی دیگه ارزشش رو نداره. اینم درک میکنم. چون منم گاهی در همین موضعم. الانم موضعم اینه: اگه علاقهای هست، فقط باید وقتی برگردیم که مطمئن شیم دیگه این اتفاقا نمیافته. وگرنه جدایی برای جفتمون بهتره. و آیا ارزشش رو داره؟ اگه از ما آدم بهتری بسازه، آره. ما جفتمون هم احساس میکردیم آدم بهتری هستیم. البته گفتی: از دو ماه پیش تا دو سال پیش خودت رو دوس نداری. گمانم از سر عصبیت گفتی. اگه حقیقته، که هیچ … البته درک میکنم. سخت بود، مدت زیادی بیکار بودی، ی عالم تنگناهای عاطفی داشتیم و تصمیمهای سختی گرفتی که الان به نظرت اشتباه میان. منم که قوز بالا قوزت بودم.
اگه برگشتیم به هم، حاضرم تا درود پیاده برم برای دستبوسی پدرت. البته وقتی مطمئن باشیم که علاوه بر عشق، درک متقابل هم حاصل شده. یکی گفت: نگران خانوادهها نباشید، اونا فقط صلاح شما رو میخوان. منم نگران نیستم. از اول رابطهمون اصلا نگران خانوادهها نبودم.
هنوز خیلی راه دارم تا برسم به کنترل کامل خشم. دارم روی خودآگاهی خودم کار میکنم. پیشرفتهای کوچیکی داشتم ولی خب هنوز نمیشه بهش اعتماد کرد. آماده شروع رابطه پرشور نیستم. اما مثل همیشه دلم میخواد کنارم باشی.
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم
خیلی روزا و شبها اومدم باغ فیض، سر کوچهتون ساعتها نشستم و زل زدم به پنجره اتاقت. بعضی روزا ۵ بار از کوچهتون رد شدم … شب عاشورا که حتی جرات کردم، چند دقیقه اون ور کوچه ایستادم و پنجرهات رو تماشا کرد. بعد نشستم روی اون پلهی بالاتر از در ساختمونتون و گریه کردم …
اونجا همش یاد اولین باری میافتادم که اومدم آغشته، گوشی آقای قیصری رو بدم بهت. زنگت که زدم از پنجره تا کمر اومدی بیرون، من رو که دیدی از شوق خندیدی … آخ من فدای اون خندههات بشم جان علی 😍 هم الان یادم افتاد که ی بار هم لپتاپ و موس برات آوردم باغ ملی. هااااا ی شب اونجا شونهات رو بوسیدم … وای خدااااا. شیدا من عاااااشقتم 🥰
به هر حال، شب عاشورا با خودم گفتم شاید کسی من رو ببینه و باعث مزاحمت شم. از طرفی تصمیم گرفتم عادت کنم که فقط در دلم دوسِت داشته باشم. دیگه نیومدم بعد از عاشورا. اگه الان نگران آبروتی، خیالت راحت، مزاحتهام تموم شده. خلاصه بدون که خاک در آستانت، سُرمهی چشم منه.
روی گوشی نوتیف گذاشتم: عشق احساسات نیست، موندنه. حتی بیدلیل. برای همین معتقدم عشق ما واقعی بود. چون هرچی شد موندیم. منظورم این نیست که بگم برگرد. هر چی بیشتر فکر میکنم، این گمان قویتر میشه که ایراد اصلی جفتمون، فکر و خیال و وهم اضافه بوده. من برای خودم دعوا میکردم و جدا میشدم در ذهنم و … . تو هم شاید گمان می کردی ی جاهایی باید همون بشه که تو میگی. شیدا بخدا هرچی فکر میکنم، اون مسئله ساعت خواستگاری برام قابل درک نیست که نیست که نسیت 😒 بازم میگم چیزی رو گردن تو نمیدازم. دارم برای خودم مینویسم. راستش حتی امید ندارم بخونی اینا رو. کلا حرفم اینه ما عاشق بودیم، فقط نتونستیم ی چیزایی رو حل کنیم. همین.
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم؟ آن دل کجا کنم؟!
عکسای کمی ازت دارم. اونجور که فحشکشم کردی، مطمئن شدم کارم تمومه. همه رو پاک کردم. این یکی رو بعدا شانسی جستم.
۴۰ روز طول کشید تا دو جمله نوشتم درباره ریشههای خشمم. همون ۲ جمله خیلی کمکم کرد.
gif های خوشگلی بود برات میفرستادم، مرده زنش رو بغل میکنه میچرخونه. یادته؟ خیلی اتفاقی فهمیدم مال ی بازیه اندرویدیه. لینکش رو میذارم. اسمش رو ببین فقط!!! 🤩 Love is in small things
من که فعلا جرات رابطه با تو رو ندارم، به قول chatgpt، نمیخوام برگردم به گذشته، میخوام برگردیم به هم. با این حال اگه ی وقتی آمادگیش رو داشتی، اجازه بده ببینیم هم رو. هر چقدر هم بنویسم، بازم ی چیزایی رو فقط با گفتوگوی رودررو میشه منتقل کرد.
اگر هم دیگه حوصله من و حرفای من رو نداری، این آخرین نامه بود. مثل همیشه برات آرزوی سلامتی و آرامش میکنم. خواهرت صراحتا گفت: پلهای پشت سر خراب شده 😔 خودت هم که نوشتی بدون من خوشحالی … با اینکه از خاطرات خوبمون نوشتم فقط، ولی خاطرات بد رو هم یادمه. پس هر تصمیمی بگیری، قابل درکه.
از اون شب، هر هفته به یادت رفتم امامزاده صالح. بعد از این هم میرم ❤️ دمت گرم و سرت سبز 🍀 زیباترین اتفاق زندگیم 😭